کمی از بحر طویلی که کمی نیمائی است.
یادم آمد
شب بی چتر و کلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان زدم آهسته و گفتم:
چه هوایی است خدایی من و آغوش رهایی
سپس آنقدر دویدم طرف فاصله
تا از نفس افتادم نگاهم به نگاهی
دلم آرام شد
آنگونه که هر قطره ی باران غزلی بود نوازش گر احساس که می گفت:
فلانی،چه بخواهی چه نخواهی به سفر می روی امشب
چمدانت پر باران شده؛پیراهنی از ابر به تن کن و بیا!
پس سفر آغاز شد و نوبی پرواز شد و راه نفس باز شدو
قافیه ها از قفس آزاد و رها
در من شاعر،من بی تاب تر از مرغ مهاجر
به کجا می روم اقلیم به اقلیم
خدا همسفرم بود و جهان زیر پرم بود،سراسر
که سر راه به ناگاه
مرا تیشه ی فرهاد صدا زد:
نفسی صبر کن ای مرد مسافر-قسمت می دهم ای دوست
سلام من دل خسته ی مجنون شده را نیز به شیرین غزلهای خداوند،به معشوق دو عالم برسانی.
باز دلم شور زد،آخر به کجا می روی ای دل که چنین مست و رها می وری ای دل
مگر امشب به تماشای خدا می روی ای دل
نکند باز آن وادی ...
ادامه ی شعر را در ادامه مطلب مطالعه کنید.